-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 فروردینماه سال 1389 15:24
دیشب وقتی از بیمارستان برمی گشتیم شوهر خواهرم گفت: «حالا که حال مامان بهتر شده شام بریم بیرون یه کم خوش باشیم.» جاتون خالی رفتیم یه فست فود و من بهترین غذای مورد علاقه ام، یعنی پیتزا سفارش دادم. از پیتزا خیلی خوشم میاد، اگه می شد من صبحونه هم پیتزا می خوردم. تو این مدت علی هی اس ام اس می داد که کجایی، کی می یای، من...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 فروردینماه سال 1389 11:57
یه سلام دوباره... می خواستم دیروز آپ کنم اما نشد. آخه با علی آشتی کردم. البته نه آشتیِ آشتی! ولی خب... بعد از ۳ روز باهاش حرف زدم. فکر میکنم خیلی بده اگه بدون هیچ مقدمهایی بخوام از رابطهی من و علی بگم. شاید بهتر باشه از خودم شروع کنم. اسم من زهراست. ۲۳ سالمه٬ مهندسی انفورماتیک می خونم.زیر سقف آسمون ایران دنیا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 فروردینماه سال 1389 00:28
سلام. این وبلاگ رو جدیداْ ایجاد کردم. فکر نکنید وبلاگ نویس تازه کاری هستما!! نه! فقط خواستم یه جایی باشه که همه ی حرفا و احساساتی که داشتم و حرفی ازشون نزدم رو بنویسم. حرفایی که همیشه دوست داشتم به علی بزنم اما نشد. تو این وبلاگ می خوام از روز مرگیهام بنویسم. دوست دارم با نظرهاتون کمکم کنید که هر روزم بهتر از روزای...